"سکوت من صدای تو"



شب از نیمه گذشته و من همچنان بیدارم، برای بیدار ماندن بهانه جور میکنم: کاری قبول کردم و باید انجامش بدم هرچند دیروقت باشه. کاملا مشخصه که خودم رو گول میزنم. هنوز تا بیستمِ ماه چند روزی باقی است یعنی من وقت کافی دارم و مهمتر از این دوساعت است دور خودم میچرخم و هرکاری انجام میدهم جز کاری که دلیلِ بهانه طور بیداری ام هست. دلم برای نوشتن تنگ شده، دلم برای شما تنگ شده، مرداد نودویک دنیای وبلاگ رو به من شناساند، گاه آروم و گاه پرتلاطم بودم، گاه شاد و گاه غم زده و گاه خنثی و بی حس، در مبهم های زندگی، بدیهی ها و حتی سخت ترین لحظه های زندگی اینجا تکیه گاه امن من بوده. باهیجان نوشتم، با چشم گریان نوشتم، با دست لرزان از شدت خوشحالی نوشتم، تک تک این کلمه ها که گره خوررده به اعماق احساسم مقدس هستند. با لبی خندان برام نوشتین، با دلی ناآرام برام نوشتین، با عصبانیت برام نوشتین، تک تک این کلمه ها که گره خورده به اعماق احساستان مقدس هستند. 

میشه همراهی کنید تولد هفت سال و چندماه و چندروزگیِ بلاگر شدنم رو جشن بگیریم؟! 


برای بلاگردون به دعوت رامین :)

حالا اتفاق مهمتری افتاده، فانتزی‌هام شدن فانتزی‌هامون. حالا یک مهدی نامی هست برای ریختن فکرهامون روی هم، برای ساختن روزهای مشترک. "زندگی به سبک دوقلوهام" را چندین بار خوانده و هربار نتیجه‌اش دیدن نیش بازش بوده برای لبخند. در این چند ماه هیچ‌چیز فرق نکرده جزء ایجاد شدن چندتا علامت سوال و به‌ عبارتی بلاتکلیفی که فعلا به تعویقش انداختیم، همچنان کتابخوانی شبانه چهار نفره‌‌مان پا برجاست ولی باغچه پشت‌باممان تکلیفش مشخص نیست، همچنان قرار دوشنبه‌های خوشمزه‌مون برای مرور خوشی‌ها سرجاش هست ولی‌ پوست گرفتن‌میوه با منه و اتو کردن روسری من با مهدی. :)

زندگی به سبک دوقلوهام

پشت بام خونه امون رو دوست دارم، همون شبی که پیشنهاد درست کردن باغچه کوچولو با گلدانهای شقایق، درختچه‌های سرو و یه عالمه سبزی که معمولا برای عصرونه های بهار و تابستون میچسبه رو برای پشت بوم مطرح کرد، عاشق خونه امون شدم. دوتایی چایی رو حاضر کردیم، خوراکی ها رو با دیزاین خوشگل تو دیس ریختیم. میره دوقلوها رو صدا کنه بیان بالا، صداش رو میشنوم که میگه: خانم این دوتا باز یه چیزیشون هست، خنده هاشون شبیه وقتاییه که آتیش میسوزنند. لبخند میزنم، خوشحالم بچه‌هام با هم رفیقن، از ته دل خندیدناشون کنار همدیگه است. مرد گُنده خودش رو میندازه بغلم، میگم: مامان جان من کی تو رو لوس بار آوردم؟! جواب میده: از همون موقع که هر لحظه آقاتون با فِرهای موی آبجی وَر میره. موهای ش رو نوازش میکنم که باباشون میگه: اول اینکه ما حسودی یادتون ندادیم، دوم اینکه بیا خواهرتو بگیر و خانم منو پس بده. وقتی میاد پیشم، آروم میگم: هم لوسن، هم حسود. انگشتم رو داخل دستش فشار میده که به روشون نیارم. کتابخوانی امشبمون با دخترمونه، همونطور که تکه آخر کیک رو میذاره دهنش، دستش رو میذاره لای کتاب، یه قُلوپ چایی میخوره و شروع میکنه به خوندن. وقتی میگه: برا امشب کافیه، داداشش بی هوا میگه: اگه خونواده امون بشه پنج نفره، کتابخوانی شبانه امون بین پنج نفر تقسیم میشه؟! همزمان با همسر چشم تو چشم میشیم و همزمان نگاهمون کشیده میشه سمت بچه‌ها، لُپ دخترمون گُل انداخته و شیطنت از چشمای پسرمون سرازیره. سکوت رو میشم: چراغ اول رو قراره کدومتون روشن کنید؟! ریز میخندن و به همدیگه نگاه میکنن، همسرجان میگه: عزیزم گفتم که خنده هاشون شبیه وقتاییه که آتیش میسوزنند. به این فکر میکنم که دخترم تو بیست و دو سالگی میتونه خانمِ جذاب یه زندگی باشه یا پسرم مردِ زندگیِ یه زندگی شیرین؟!. دختر خوش صدا و آرومم میگه: اووم مامان، ببین بابا. نمیشه برا دست پاچگیش نخندیم، چقدر دلم غنج میره برا دست پاچگی و صداقت چشماش. پسر پُرحرف و شیطونمون میپره وسط خنده هامون و میگه: دوست من، استاد سازم همون که آبجی میگه: شاگرد و استاد دیوونه اید، همون دیوونه میخواد بشه پنجمین عضو خونواده امون.

بچه‌ها استکانها و ظرف ها رو جمع کردن بردن  بشورن. منو همسرجان همچنان تو پشت بوم نشستیم، سرم رو میذارم رو پاش و میگم: پایه ای بزرگ شدنشون رو مرور کنیم؟! جواب میده: یعنی کار هر دوشنبه این بیست و دو سال رو چند روز زودتر انجام بدیم؟! میگم: چرا که نه.

شروع میکنه: وقتی عروسک دخترمون خراب شد، بهش گفتیم: هیچ چیز مادی ای تو دنیا ابدی نیست. میخندم و میگم: قبول داری بچه سه ساله رو به چالش کشیدیم؟! میخنده و میگه بعدی رو تو بگو. یادش میارم وقتی که پسرمون تو پنالتی به همکلاسی مهدش باخته بود و های های گریه میکرد، هرکدوم یه دستش رو تو جفت دستامون گرفتیم و یادش دادیم: باخت هم همچون بُرد قسمتی از زندگیه و مهم تلاش و اراده است. اینبارهمسرجان بلندتر میخنده و میگه: حالا چرا باخت و خراب کردن عروسک یادمون اومد؟! ادامه میدم: وقتی دخترمون قهرمان شطرنج نوجوانان شد، بوسش کردیم، جایزه قهرمانی براش خریدیم و تاکید کردیم که مغرور نشه، غرور آفت پیشرفته. از سیب هایی که پوست گرفته میذاره دهنم و ادامه میده، از روزایی میگه که به دوقلوهامون یاد دادیم چطوری از حق خودشون و دفاع کنند و حق کسی رو ضایع نکنن، از روزهایی میگه که کلمه عزت نفس رو نوشتم رو وایت بُرد و مثل کلاس درس توضیح دادم و بعدش تایم پرسش و پاسخ اعلام کردم. از روزایی میگم که با محبت کردن، تشکر کردن و عشق ورزیدن مفهوم زندگی رو ملکه ذهنشون میکردیم.

آروم سرم رو روی پاش جابجا میکنه و میگه: دستت رو بده من بریم بخوابیم، ما مامان بابا خوبی براشون هستیم، بچه‌هامون هم دوقلوهای خوب برا ما. نگران هیچی نباش ما همدیگر رو داریم همین کافیه برا ساختن روزای خوب پیش رو.

دعوت میکنم از یاسی‌ترین عزیزم.


زندگی قصه هزارتویی است که قابلیت هر لحظه غافلگیر کردن ما را دارد. نمی‌شود برایش ارزش گذاری کرد، گاه غرق در سرمستی و قدردان ثانیه به ثانیه‌اش هستیم و گاه درپی دلیلی برای ادامه دادنش. سه یا چهار و شاید پنج روزی می‌شود که تنها خاله‌ام در آستانه صد سالگی فوت کرد، خاطراتم از او برمیگردد به هجده بیست سال پیش با چهره‌ای فوق زیبا ولی عصبانی و زورگو که انگار هیچ ربطی به مادرم نداشت و تنها رابطه مادرم با خانواده خواهرش هم‌صحبتی با عروس‌های خاله بود که آنها هم از مادرم بزرگتر بودند. برایش حتی یک قطره اشک هم نریختم، نه که مرگ یک انسان خوشحالم کند نه ولی زیاد ناراحت هم نشدم، فقط دلم برای مادرم سوخت برای زنی که بود و نبود آدم‌های نزدیکش فقط آزار است و غم برایش، تا هستند عذابش میدهند و تا می‌روند غم از دست دادنِ ذره‌ای از خونش غم می‌نشاند بر دلش.

هرسو می‌نگرد سراب است.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

funibaf سایت تفریحی و سرگرمی 98 فان darmanebimariha8 فایل پاورپوینت مهدیفا به خودم مربوط است فروشگاه خرید اینترنتی ونجو 2020 آلفا 5 اخبار لوازم خانگی مطالب اینترنتی